دانلود رمان یک زن وقتی… از نیلوفر قائمی فر بدون دستکاری و سانسور
دانلود رمان یک زن وقتی… از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
اصلا مهم نیس نژادت چیه دینت چیه تو چه قومی بزرگ شدی مهم اینکه زن که باشی پشت پرده ای از یک نمایشی تمام بازیگرای رو سن با تقدیر تو نمایشو اجرا می کنند تقدیری رو که حتما یک زن دیگه بانی رقم زدنشه. وقتی یک زن باشی در هر جایگاهی که باشی میشی یه ماده شیری که حتی وقت شکار نر هاهم ازش عقب میمونند! نگاهش دستای ظریفش صدای نازکش… همه میشن سلاح تا از داراییش دفاع کنه و وای به اون روزی که مدافع بچه اش بشه اون لحظه حتی اگر الهه ی عشقم باشه لباس رزم به تن میکنه تا بجنگه و پاره تنشو داشته باشه…
خلاصه رمان یک زن وقتی…
آسانسور ایستاد و ازش خارج شدم، در ضد سرقتی که خونه داشت اونو از طبقات دیگه مستثنا می کرد. یه تقه به در زدم، دوتا… زنگ… نه نیومد جلوی در. درو با کلید باز کردم خب خودش کلید داده بود، وقتی درو باز نمی کنه با کلید میام دیگه. درو باز کردم همون صحنه ای که اولین بار آورده بودتم خونش اومد جلوی چشمم.. چه قدر استرس داشتم.. چه قدر بغضم سنگین و خفت بار بود، تنم عین میت سرد و بی جون بود، روح نداشتم فقط یه جسم مجبور بود. خونه همون خونه، دکوراسیون همونی که من تغییرش داده بودم برای آخرین بار یه دسته مبل راحتی بنفش و کرم و صورتی، یه میز شش ضلعی
چوبی قهوه ای سوخته که روش لب تاپ ویه ظرف پر از آجیل میوه که چند تایی پرتقال ورق شده ی خشک روی میز افتاده بود. یه استکان چای خالی و یه جلد مچاله شده ی شکلات کنارش… روی زمین یه خرس کوچولوی سفید افتاده بود با حسرت خرس رو از روی زمین برداشتم . برای دخترکوچولوی منه.. برای بچه ی من… به سمت اتاق رفتم ظاهرا هیچ چیز تو این خونه تغییر کرده بود پس حتما اتاق کاوه همون اتاق سابقه، همون که به پنجره اش کرکره آویزون بود. پس اتاق بچه اتاق کناریش میشه. دراتاق و باز کردم داخل شدم. از صحنه ای که دیدم هم خندم گرفت هم دلم سوخت، هم حرصم گرفت.
کاوه با اون لنگای درازش تو تخت بچه با زور جا شده بود وبچه ام تو بغلش بود و پاش از زانو از تخت بیرون بود و بچه رو سینه اش خوابیده بود. نمی تونستم صورتشو ببینم صورتشو تو بغل اون قایم کرده بود. -عزیزم، چه قدر ظریف، موهاش صاف وقهوه ای بود، قهوه ای سوخته که با تردید می شد از مشکی مجزاش کرد، پوست سفید، دستاش رو صورت کاوه بود، انگشتاش چال چال بود و تپلی دستشو نمکین می کرد. دلم داشت براش ضعف می رفت لبمو گزیدم که نرم جلو بغلش نکنم… اتاقش اصلا ظاهر اتاق بچه نبود فقط یه تخت بچه گونه داشت و چند تا عروسک همین! مادرت بمیره این بابات چی بلده پس؟؟!