دانلود رمان عروس اورامان از ویدا چراغیان بدون دستکاری و سانسور
دانلود رمان عروس اورامان از ویدا چراغیان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
دختر خان هورامان و معلم عاشق پیشه ی، گورکی، دل در گرو هم دارند و رحمان خان مخالف این وصلت است، اما زهی خیال باطل، ثمره این عشق دختریست کرد تبار که به تهران می رود تا با لطیف ترین و پاک ترین احساسات عاشقی را معنا کند، داستان زندگی اش از جایی آغاز می شود که شخصی از گذشته پا به دنیای او می گذارد و سرنوشت عجیبش را رقم می زند…
خلاصه رمان عروس اورامان
هوا نسبتاً سرد شده بود اما هنوز هـم گنجشک های سحرخیز، روی شاخه های نیمه عریان درخت توت باغچه با صدای فرح بخش شان صبح دل انگیزی را برای ساکنین این خانه نوید می دادند. حیاط پر گل همیشه سبز خانه، از برگ های زرد و خزان زده ی درخت پیر و کهنسال باغچه پر شده بود که با هر وزش باد به این سو و آن سو پراکنده می شدند. این ساختمان دو طبقه ی قدیمی و باصفا در گذشت سالهای طولانی با معماری فوق العاده اش هنوز هم در نوع خود بی نظیر بود. صدای تلفل سماور مهین خانم با وجود سر و صدایی که عماد بیرون از خانه خته بود گم می شد. مهین نگاهی از پنجره ی
آشپزخانه به حیاط انداخت و با صدای بلندی گفت: سلام عمادجان، صبحونه خوردی؟ سلام زن عمو بله خوردم. تو رو خدا به روژان بگو عجله کنه. به خدا دیرم شد… _خیلی خوب چند دقیقه باید صبر کنی پسرم، مگه هفت ماهه به دنیا اومدی؟ الان یک ربعه همین طور داری روژان رو صدا می زنی تو که امروز عجله داشتی دیشب باید می گفتی که صبح زودتر صداش کنم، حالا عوض این همه غرغر کردن برو مامانت رو صدا کن بیاد پایین با هم صبحونه بخوریم. از جلوی پنجره کنار رفت و در حالی که لقمه ی نون و پنیری درست می کرد روژان را صدا زد و گفت: – روژان این پسره خودشو کشت زود باش مادر.
روژان درحالی که موهای بلند خوش حالتش را که به مرور زمان خرمایی رنگ شده بود می بافت، وارد آشپزخانه شد و گفت: دیرش شده باشه! من که هشت پا نیستم مامان جون دو تا پا دارم دو تا هم دست. باید کار مو انجام بدم یا نه؟! نگاه عاشقانه ای به قد و بالای بلند و خوش تراش روژان انداخت و نگاه عسلی و صورت زیبا و دلنشینش را از نظر گذراند. لبخند پر مهری به روی او پاشید و لقمه را به دستش داد. نگاه عمیق و پر معنایش دل روژان را لرزاند، مهین نگاه غریبی را که می رفت تا از غم کهنه ای اشک آلود شود از او گرفت و مشغول ریختن چای شد و لب زد: باشه عزیزم، کارا تو بکن…