دانلود رمان دارک از زهره ابراهیمی بدون دستکاری و سانسور
دانلود رمان دارک از زهره ابراهیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
“اسفندماه ۱۳۹۷ تهران” _ساعت شش قرار بود خونه باشی و الان ساعت یازده شبه!صدای پر خشمش در تاریکی آشپزخانه باعث شد از جا بپرم و لیوان آب در دستم بلرزد. _این پنج ساعت سرت به چه کثافط کاری بند بود که حتی وقت جواب دادن به گوشیت رو هم نداشتی؟ نگاه خشمگینش زبانم را بند می آورد… بخصوص که حالا چشمانش سرخ شده اش، نمایانگر آن درد لعنتی اش بود. دروغ چرا… ترسیده بودم! صدای بلند ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم اما اما به طرز مسخره ای سعی داشتم خونسردی ام را حفظ کنم و خب… ناموفق بودم…
خلاصه رمان دارک
“هزار و سیصد و نود و شش” نگاهم روی صفحات کتاب می چرخید و ذهنم در عالمی دیگر سیر می کرد. با خود تصمیم گرفته بودم باز کردن پرونده ی ناهید و فربد را موکول کنم به بعد از کنکور… باید یکی از درگیری هایم کم میشد و بعد می پرداختم به دغدغه ای دیگر. کتاب را بستم و گوشه ای گذاشتم و رفتم سراغ دفترم… عادت داشتم به نوشتن و فقط همین بود که آرامم می کرد. می نوشتم هر چیزی را که فکرش اذیتم می کرد. خاطراتم را می نوشتم، هدف هایم را غم هایت را خوش حالی هایم را… آنقدری می نوشتم که از وضعیت آشفتگی خارج و
بشوم همان همتای سرکش و بازیگوش… دفتر را که بستم حس بهتری داشتم نسبت به چند دقیقه ی قبل. مجدد رفتم سراغ کتابم و تا بخشی که مشخص کرده بودم را اینبار با دقت بیشتری خواندم. با صدای اعتراض شکمم دست از درس خواندن هم .برداشتم نه مثل اینکه امشب شب خواندن نبود. برخاستم و رفتم سمت آشپز خانه… روی گاز که خبری از غذا نبود! رفتم سمت یخچال… بازش کردم و در حال گشتن بودم که صدای اعتراض مامان باعث شد تقریبا نیم متری از جا بپرم. _دنبال چی میگردی اینقدر با دقت؟ دستم را روی سینه ام گذاشته و
گارد گرفتم: دنبال یه چیزی که سروصدای شکمم رو آروم کنه که الحمدلله هیچی هم یافت نمیشه… در یخچال را بستم و زل زدم به چشم و ابروی درهم مامان: بخدا دارم میمیرم از گشنگی مامان. مامان شانه ای بالا انداخت: بابات همایون رو فرستاده شام بگیره! دندون رو جیگر بزار. خوش حال لبخند گشادی زدم: پس تا ته بندی بکنم شامم میرسه… و در پی این حرفم دو تا تخم مرغ برداشتم و مقابل مامان نیمرو پختم. _حسابی شانس آوردی که هرچی می خوری بازم شکمت چسبیده به کمرت! زدم زیر خنده درست می گفت مامان. از آن دسته افرادی بودم که…