دانلود رمان اسموتی با طعم مرگ از نیلوفر قنبری بدون دستکاری و سانسور
دانلود رمان اسموتی با طعم مرگ از نیلوفر قنبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
کوچه ی تنگ و باریک و پیچ در پیچ محله ی پدری ام پر است از مردهای کفترباز، چاقو ساز، رعیت، بزاز، خراط و نمدمال. مرده شورها توی کوچه ی ما خانه دارند. به کوچه مان می گویند کوچه ی مرده شورها. خواهر و برادرند و کسی پدر و مادر و قوم و خویش آن ها را به یاد ندارند…
خلاصه رمان اسموتی با طعم مرگ
و با دو لیوان سمت مبل های راحتی می رود. همانطور که دارد لیوان ها را پر میکند میپرسد: – راستی چجوری مامان مذهبیت بهت اجازه داده این وقت شب بیای بیرون؟ رستا کیفش را روی مبل می اندازد و شال را روی آن آویزان میکند. پس هنوز به او اعتماد ندارد. بند پهن دور کمر مانتوی بدون دکمه اش را آرام باز می کند. اما آن را در نمی آورد. جوابش حاضر است: – آخه نیست. رفته قم زیارت. پندار یکی از دو لیوان را به او می دهد. جوری به او نگاه می کند گویی حرفش را باور نکرده. حق دارد. چه کسی حرفِ یک زن بی همه چیز را باور می کند؟ نگاهی به لیوان می اندازد و عزای معده ی
خالی اش را میگیرد که چطور باید آن مایع را تحمل کند. به شدت گرسنه اش است و آن لحظه فقط دلش چای میخواهد و یک تکه بیسکوئیت خشک. مانتویش را در نمی آورد. گرچه این مرد نیاز به تحریک شدن ندارد اما او هم نمی خواهد خودش را حریص نشان بدهد. پندار کنترلی کوچک را برمی دارد و خیلی زود صدای جنیفرلوپز با ولومی پایین در فضای خانه می پیچد. کنار هم روی مبل می نشینند و پندار دست دور شانه اش می اندازد. مردمک های چشمانش، سر و گردنِ بلورین رستا را بالا و پایین میکند. – اون چشای لعنتی بد جوری دل انگیزه. دریا اینقدر قشنگ نیست که اون چشای خوشرنگ تو قشنگه.
رستا لبخندی زورکی میزند و کمی نوشیدنی می نوشد. از گلو تا معده اش می سوزد. فورا از جا بلند می شود. سمت یخچال می رود و بلند می گوید: – موز نداری؟ پندار که از خودمانی شدن زود هنگام رستا خوشحال است میگوید: – دارم. همون پاییناس. گشنته؟ رستا با یک موز که نیمی از آن سیاه شده به نشیمن برمیگردد. کنارش می نشیند و به سرعت یک تکه را می بلعد تا استفراغ نکند. – خیلی. مامانه پاشد رفت یه غذا درست نکرد برام. _زودتر میگفتی برات شام سفارش بدم. رستا که حتی از یک ثانیه بیشتر ماندن در آن جهنم بیزار است، فورا می گوید: – نه همین بسه. شام نمی خورم….