دانلود رمان التیام از م. کمالزاده pdf بدون سانسور
دانلود رمان التیام از م. کمالزاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موضوع رمان :
رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب، پدرش، با گلنار آبدارچی مدرسه اش می برد. برای انتقام از مهراب خود را وارد یک ازدواج قراردادی با شاهرخ میکند. شاهرخ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده پنج نفره اش را به دوش می کشد و مردانه به روی خواسته های خود پا می نهد. مردی که پس از دریافت پیشنهاد وسوسه برانگیز از طرف رعنا، پا به روی تمام خط قرمز هایش می گذارد تا او را داشته باشد …
خلاصه رمان التیام
بی هدف موبایلش را چنگ زد و نگاهش کرد ساعت دو نیمه شب بود و هنوز حتی پیامی از جانب پدرش دریافت نکرده بود. هرگاه به خانه ی مهتاب میامد و رفتار حاج رضا را با پریسا می دید، قلبش از حسادت مچاله می شد. آرزو به دل مانده بود تا تنها یکبار همانطور که حاج رضا نوازش وار به پریسا چشم میدوزد مهراب به او نگاه کند. بارها با خود فکر می کرد اگر پس از مرگ آفاق گلناری در زندگی مهراب نبود، پدرش به او توجه نشان می داد؟ ذره ای از مهر و عطوفت پدرانه برایش خرج می کرد؟ بی شک اگر گلنار نبود مهراب از فشار تنهایی هم که شده کمی
بیشتر از قبل متوجهش میشد.اما اکنون جای پای گلنار در زندگی مهراب محکم بود. انتظار داشت پس از آخرین دعوا و حرف زدن با پدرش، کمی به خود بیاید و برای حرف زدن با او تلاش کند. گمان می کرد با فاصله گرفتن از پدرش، او را وادار می کند تا نگرانش شود. پوزخندی زد و گوشی اش را به کناری پرت کرد. چقدر خیال های خام در سر می پروراند. مهم نبود که دختر مهراب است. او همیشه به گلنار فکر می کرد نفرت از وجود گلنار در جای جای تنش ریشه دوانده بود حتی با تکرار اسمش در نزد خود، چندشی وجودش را فرا می گرفت. در خود
جمع شد و جنین وار روی تخت خوابید چقدر دلتنگ آغوش پر مهر مادرش بود و چه زود از او دریغ شده بود. سرش را در بالش فرو برد و هق هق هایش را خفه کرد تا مبادا صدایش به عمه مهتاب و دیگران برسد. دست به کمر دردناکش گرفت و روی مبل نشست. پاهایش را زیر خود جمع کرد و کیسه ی اب گرم را روی شکمش گذاشت. بی هدف کانال های تلویزیون را از نظر می گذراند که صدای ماشین مهراب آمد. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت هنوز به ظهر مانده بود. نگران شد که چرا مهراب زودتر به خانه آمده است. تا خواست از جایش به سختی برخیزد …